به گزارش سرویس مبانی پایگاه تخصصی فقه حکومتی وسائل، مناقشه فکری میان دو مدل مردمسالاری دینی و دموکراسی لیبرال موضوعی است که این بار حجت الاسلام احمد رهدار و علیرضا علویتبار را رو در روی هم قرار داده است که بخش نخست آن در اینجا قابل مشاهده است و بخش دوم آن در ذیل تقدیم می گردد.
حجت الاسلام رهدار:
تقریباً تمام نکاتی که آقای دکتر دربارهی مسائل دینی فرمودند یا نادرست بود یا ملاحظه داشت و این ملاحظه لحاظ نشده بود. البته اصراری هم نداشتم در یک جلسهی دانشگاهی بحثهای تخصصی دینی مطرح شود. مثلاً فرمودند که شیخ انصاری قائل به ولایت فقیه نیست. الآن فقها میگویند کسانی این حرف را میزنند که دیدهاند بحث ولایت فقیه در «مکاسب» شیخ انصاری نیست؛ در حالی که شیخانصاری بحث ولایت فقیه را در بحث «ولایت جائر» مطرح کرده است.
بنده معتقدم که انسانها همه ولایت تکوینی دارند. مبانی فلسفی نیز برای این ادعا دارم. حسب حرکت فلسفه و حکمت متعالی صدرایی، وجود هر جا که میآورد با مصادراتش میرود اگر وجود انسانی از طریق دین و دینداری تشدید پیدا کرد، تمام مصادرات وجودش نیز تشدید پیدا میکند. پس میتواند ولایت تکوینی داشته باشد. اینجا نظرها تغییر میکند. اینکه فرمودند مرحوم محقق و علامه حلی و… قائل به این هستند که حدود قابل اجرا نیست، اولاً باید گفت که چنین نیست. در طول تاریخ هیچ فقیهی نداریم که مقام قضا را برای فقیه به رسمیت نشناخته باشد. عقل میگوید هر قضاوتی به ضمانت اجرا نیاز دارد. چگونه میتوان تصور کرد به طور مثال، فلان حقوقدان رومی در چندین قرن گذشته، متوجه شده است برای حکمی که جعل میکند، ضمانت اجرا تعیین کند، اما اسلام به این ذهنیت نرسیده باشد؟! بحث که فرمودند مرحوم آخوند، ولایت فقیه را قبول ندارند نیز یک بحث تخصصی است. اگر مرحوم آخوند واژه ولایت فقیه را قبول ندارند، نظارت فقیه را قبول دارند. کسانی که بحث ولایت فقیه را مطرح میکنند، نظارت فقیه را یک نوع ولایت خفیفه میدانند. همین نظارت وقتی حداکثری میشود، به ولایت میرسد. بنده پرسشهایی از حوزهی مبانی ادعاهای آقای دکتر مطرح کردم. پرسش بعدی این بود که شما با چه روش و عقلانیتی اثبات میکنید که حیات انسانی قابل تفکیک به حوزهی عمومی و خصوصی است؟ با چه مبنایی اثبات میکنید که انسان میتواند منافعش را تشخیص دهد؟ اگر این را نتوان اثبات کرد، تمام بحث لیبرال دموکراسی بیمبنا و بیهوده است.
ما مسائلی را به صورت درون دینی قبول داریم و بنده نمیخواهم آن مفروضات را تبدیل به مسئله نموده و اثبات کنم، ظاهراً در این جمع کسی تردید ندارد که خداوند فقط خالق ما نیست، بلکه رب ما نیز هست. رب یعنی کسی که پرورش میدهد و بزرگی میکند، تر و خشک میکند، جهت میدهد و قانون جعل میکند. این حضور خداوند یک حضور حداکثری است. اگر حضور حداقلی باشد، به معنی تجزیهی وحدت ربوبیت الهی است و توحید ربوبی زیر سؤال میرود. اگر حضور حداکثری باشد، این فرمایش آقای دکتر که میفرمایند ما میتوانیم میان«state» و «government» تفکیک قائل شویم و بگوییم «state» ملی و عرفی باشد و «government» دینی باشد، معنا ندارد، اگر مبنا را حل نکنیم، بر روی شاخهای سوار میشویم که ریشه ندارد.
تفکر مادی بدون آن انسان کامل، بدون آن انسان به اصطلاح «نقل»، تا کجا میتواند حرکت کند؟ انسان یک برش عرضی و یک برش از ارتفاع میخورد. در واقع یک حیث فردی دارد، یک حیث جمعی و یک حیث تاریخی، بلکه یک حیث فراتاریخی نیز دارد. مبنای دینی ما این است که خداوند به پیامبر میفرماید: «لولاک لما خلقت الافلاک» بدین معنا که همهی هستی طفیل وجود پیغمبر عظیمالشأن است. پس وجود ایشان ما قبل تاریخ است؛ یعنی زمانی با این وجودها رقم میخورد. آیا در تفکر مادی اساساً میتوانید برش طولی انسان را از حد اجتماع فراتر ببرید؟ ما اعتقاد داریم که امام حسین(ع) وجود فرا تاریخی دارند. به همین علت است که میگوییم: «مصباح الهدی و سفینه النجاه» و «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا». انسان بدون آن مرکز نقل و بدون اتصال با منبع غیب، تا کجا میتواند پیش برود؟ تنها میتواند حیث فردی و جمعی خود را بشناسد. اما قصهی انسان و حیات او در تاریخ تنها این دو حیث نیست. انسان یک حیث تاریخی و یک حیث فراتاریخی دارد و نمیتواند آنها را بشناسد و این حیثها خنثی نیستند؛ احکامی دارند. این احکام در حیث فردی و اجتماعی انسان دخالت میکند. در یک برش عرضی بهوجود انسان، او یک طبع، یک غریزه و یک فطرت دارد.
تفکری که بدون هیچ پوششی که روح همهی آنها باشد، جامعه را سرپرستی و مهندسی کند، هیچ گزارهای راجع به فطرات نمیتواند داشته باشد. اگر بنده ادعا کنم که نسبت دادههای طبع و غریزهی انسان به دادههای فطری بشر، یک به بینهایت است، چگونه میتوانید آن را نقض کنید؟
چگونه میتوانید ادعا کنید انسانی که دارای چنان ساحت فراخی است و هیچ اطلاعی از آن ندارد میتواند مجموعهی انسانهایی را که همهی این ساحات را دارند، رهبری کند؟ انسان یک برش ارتفاعی دارد. او در این برش، جسم، روح و خدا دارد. یعنی عینیالربط به خداوند است. تفکر مادی، در بهترین شرایط، میتواند از چشم گذر کند. البته نه در ساحت روح، بلکه تنها میتواند در ساحت روان بشر قرارگیرد. روانشناسی در دنیای غرب یک علم پسینی و یک علم قرن بیستمی است؛ یعنی پس از مدتها که تصور میکردند با شناخت جسم بشر، او را میشناسند، متوجه شدند چنین نیست و سپس تازه از جسم به روان و نه به روح، پل زدند. البته روح نیز با روان متفاوت است. علمالنفس فلسفی که ملاصدرا مطرح میکند با روانی که فروید، یونگ و… طرح میکنند متفاوت است. حال اگر ادعا کنم که ساحت جسم آدمی با ساحت روح آدمی، به لحاظ مقیاس، مانند یک حلقهی انگشتر در بیابان است و سپس تماماً ادعا کنم که ساحت روح بشر نسبت به ساحت لایتناهی خداوند (که انسان عینالربط به او عین اوست) بسیار بیش از این است. پس چگونه انسانی که نه از روح چیزی میداند و نه از خداوند، میتواند انسانی را که عین خداست مدیریت کند؟ اینکه انسان عین خداست، فهم فلسفی ظریفی میخواهد. در فلسفه تبیین شده است که هر خالقی در خلق خودش، حضور وجودی دارد. به همین علت، هستی آیت خداوند است. همهی ما آیت خداوند هستیم. همچنان که هر مؤثری در اثر خود حضور وجودی دارد و هر مورخی در تاریخش حضور وجودی دارد، هر خالقی در خلق خودش حضور دارد.
انسان مادی بدون «ولی» با آن تعاریفی که او را کاملاً حداقلی میکند، تا کجا میتواند پیش برود؟ منظور این نیست که انسانها نمیتوانند هیچ قراردادی ببندند، ولی اگر ببندند نیز این قرارداد به نتیجهای نخواهد رسید. اگر میگوییم که با وصل شدن به «ولی» میتوان به نتیجه رسید، به دلیل شخص ولی نیست؛ بلکه به دلیل شأن ولی و مصداق «ذلک من انباء الغیب» بودن است. از این حیث، «ولی» در اجتماع و جامعهی اسلامی، که تجلی و مظهر خداوند و مصداق همه است، تجلی پیدا میکند. «ولی» تمرکز همهی علم، همهی حیات و همهی قدرت را دارد. در صورتی که ما اصلاً راجع به این مبانی بحث نکردهایم و آنها را کنار گذاشتهایم و آمدهایم نظر شما چیست؟ این شد اکثریت! در این صورت مفاهیم لوث و بیمعنا میشود.
یکی دو نمونهی افتراق را عرض میکنم. به طور مثال در تفکر مادی دنیای غرب (تفکری که خدا را به رسمیت نمیشناسد یا در ذیل خواست و ارادهی انسان به رسمیت میشناسد) عقلانیت جمعی، حدودی را به نام منشور حقوق بشر شناسایی کرده است. میگوید انسانها حق حیات دارند؛ یعنی شما حق نداری مرا بکشی. بسیار خب! آیا من حق دارم خودم را بکشم؟ دنیای غرب میگوید بله! یا حداقل ساکت است یا منطقاً نمیتواند سخن بگوید. شما نمیتوانی مرا بکشی، ولی خودم میتوانم خودم را بکشم. حق آزادی برای من تعیین کرده است که من مزاحم کسی نباشم، اما میتوانم در خانهام، خود را بکشم! اما دنیای اسلام، چون انسان را عینالربط به خدا دانسته است، نمیگوید شما «حق» حیات داری، بلکه میگوید در خلوت نیز نمیتوانی خود را بکشی. اینجا دو منطق به وجود میآید (که مبنای تمام اختلافات است)؛ انسانی که به دنیا میآید انسان محق است یا مکلف؟ تا این بحثها جایی تبیین نشود، صحبت در مورد اینکه آیا میتوانیم قرارداد ببندیم، این قرارداد چه اصالتی دارد، حقش کجاست، حاکم کیست، حدود اجرا میشود یا خیر و امثال آن، به تمامی پسینی است. دنیای غرب در مبانی خود میلنگد. ادعای اصلی بنده این است که مبانی لیبرال دموکراسی ضیفتر از این است که بتواند ادعاهایش را اثبات کند. تعریفی که از انسان در لیبرال دموکراسی مطرح میشود نیز منطقاً نمیتواند به انسان، حق و آزادی و برابری بدهد. مبنا باید اصلاح شود، نه اینکه دنبال مصداق بگردد و بگویید مثلاً در آمریکا یا ترکیه یا اروپا مشکل این است.
در مورد فرق حدود با تعزیرات نیز باید عرض کنم هر دو ضمانت اجرای قوانین هستند حدود، مجازاتهایی است که مقدارش در شریعت مشخص شده است. در حالی که تعزیرات تعریف دیگری دارد.
نکتهی دیگر سکولاریسم و نسبت آن با دموکراسی است. سکولاریسم هم از جمله مفاهیم چند پهلو و چند وجهی است که بسیار مبهم نیز هست، البته بین سکولاریسم و سکولاریزیشن نیز تفاوت وجود دارد. بحث بنده تنها سکولاریسم است. سکولاریسم پنج کاربرد مختلف دارد؛ یعنی کسانی که آن را به کار میبرند به پنج معنای مختلف آن را به کار میبرند. یک معنای آن برای دموکراسی است و چهار معنای دیگر آن هیچ ارتباطی با دموکراسی ندارد. یک کاربرد این است؛ به گونهای در جهان زندگی کنیم که گویی خدایی وجود ندارد یا اگر خدایی وجود دارد، کاری به ما ندارد. هیچ دینداری این نوع سکولاریسم را نمیپذیرد و هیچ ارتباطی نیز به دموکراسی ندارد.
کاربرد دیگر سکولاریسم، خصوصیسازی اجباری دین است؛ یعنی دین را از عرصهی عمومی به زور به عرصهی خصوصی ببریم. کاری که به طور مثال رضا شاه یا آتاتورک در دورهای انجام دادند این کاربرد در مسیحیت امکان دارد، اما در مورد اسلام ممکن نیست، چون اساساً اسلام احکامی دارد که مربوط به حوزهی عمومی است و خصوصیسازی به این معنا نوعی اجبار بیمبناست. کاربرد دیگر سکولاریسم، تفکیک دین از حکومت است؛ یعنی«state» و دین را از هم تفکیک کنیم. معنای آن این است که اولاً افرادی که دین خاصی داشته باشند یا دینشناس باشند، هیچ امتیازی نسبت به باقی شهروندان ندارد. ثانیاً قوانین موضوعی را میتوان با رأی اکثریت تغییر داد، اما احکام شریعت را نمیتوان به رأی گذاشت. این نوع از سکولاریسم، یعنی تفکیک دین از حکومت، برای دموکراسی لازم است. دو کاربرد دیگر نیز دارد: یکی تفکیک دین از (government) است؛ یعنی دولت حق ندارد خطمشی وضع کند که الهام گرفته از دین باشد. این کاربرد نیز اصلاً مورد قبول مؤمنین نیست و ارتباطی نیز با دموکراسی ندارد. کاربرد دیگر، جدا کردن دین از گفتمان سیاسی و انگیزههای سیاسی است. به طور مثال، میگویند نگویند روزهی سیاسی گرفتهایم، بگویید اعتصاب غذا کردهایم. در واقع میخواهند مفاهیم دینی را وارد عرصهی سیاسی نکنند.
کسی نمیتواند با رأی مشخص کند که حجاب واجب است یا خیر، ولی موضوعی که میتواند مورد بحث باشد این است که آیا وجوب حجاب را به صورت قانون در بیاوریم یا نه؟ اگر کسی معتقد باشد که حجاب واجب است، ترک حجاب را گناه میداند و ترک کننده را مستوجب عذاب اخروی میداند. ولی وقتی شما آن را به صورت قانون میپذیرید، یعنی دولت لزوماً باید بیحجاب را مورد مجازات قرار دهد، تفاوت میان جرم و گناه نیز روشن است. بحث بنده این است که اینها میگویند قانون موضوعه نباشد، نمیگویند که احکام شریعت نباشد. کشورهای غربی مانند فرانسه در واقع یک نوع سکولاریسم ستیزه جو دارند و لائیسیته هستند. اینکه آنها حجاب را در مدارس ممنوع کردهاند بههیچ وجه با مبانی دموکراسی سازگار نیست. کاملاً قابل رد است و بخشی از احزاب فرانسه و قانون اساسی آن نیز چنین اعتقادی دارند ولی باید دقت کنیم وقتی این سکولاریسم را نقد میکنیم، دچار دوگانگی معیار نشویم. اختلاف ما به دینشناسی ما باز میگردد. بنده شناخت دین را امر بشری میدانم با تمام خصوصیاتی که بشر دارد؛ ناقص، غیر خالص، متغییر و تحت تأثیر همهی خصوصیاتی که در زندگی داریم. ما از پشت عینکهایمان به دین نگاه میکنیم و عینکهای ما رنگی هستند رنگ شخصیت ما، زندگی ما، ارزشهای ما و معرفتهای زمانهمان را دارند، رنگ نحوهی معیشتی ما را دارند. تنها اصل دین است که خالص، الهی، مطلق و بیعیبو نقص است. ما بشریم و دستمان کوتاه است، به خصوص که معصوم هم نیستیم. داستان حضرت ابراهیم(ع) را نگاه کنید. ملائکه به خانهی او میآیند و او برایشان غذا میآورد. نمیخورند و او میترسد وقتی میگویند ما ملائکه هستیم، آرامش پیدا میکند؛ یعنی جهان غیب از جهان دنیا برایش آشکارتر است. تمام اینها مخصوص معصومین(ع) است، به دلیل همان مرتبهی وجودی. از آنجا که قوس صعودی را طی کردهاند، به این توان رسیدهاند. بنده یک سؤال هم دارم. در دینشناسی باید تکلیفمان را مشخص کنیم. آیا ما همهی پرسشهای خود را از دین میپرسیم یا تنها بخشی از آنها را از دین میپرسم؟ یعنی دین حداقلی است یا حداکثری؟ بنده معتقدم که ما تمام پرسشهایمان را از دین نمیپرسیم و دین به تمام پرسشها پاسخ نمیدهد. ما برای بخشی از سؤالاتمان باید به علم، برای بخشی به فلسفهی عقلی، برای بخشی دیگر به هنر رجوع میکنیم. دین شرط لازم خوشبختی بشر است، اما شرط کافی آن نیست؛ یعنی علاوه بر دین، چیزهای دیگری نیز لازم دارید علم و تکنولوژی و هنر نیز مورد نیاز است و خیلی از اینها غیر دینیاند. البته نه به این معنا که نمیتوانند تحت تأثیر دین باشند. دین با آنها ارتباط دارد و بر آنها تأثیر میگذارد. کسانی که حوزه خصوصی انسان را جدا میکنند، براساس یک تجربهی تاریخی این کار را میکنند. غربیها وقتی میگویند خصوصی، به طور استقرایی به سه چیز اشاره دارند: درونیات انسان، رفتارهای انسان که تأثیر قابل ملاحظهای بر دیگران ندارد و دیگری روابط برگزیده و انتخاب شده و قراردادی میان انسانها. به این میگویند حوزهی خصوصی و باقی آن حوزهی عمومی است. در نهایت دین در عرصهی عمومی حتماً باید فعال باشد؛ کما اینکه قابلیت آن را نیز دارد./102/ف
ادامه دارد ...