تحول در علوم انسانی از ارکان انقلاب فرهنگی به شمار میآید که بدون آن نمیتوان امیدی به تحقق تمدن نوین اسلامی داشت؛ این تحول باید بر مبنای عقل و شرع بوده و توسط راهکارهای منطقی نهادینه به ثمر برسد؛ در همین زمینه خبرنگار وسائل، گفتوگوی تفصیلی با حجتالاسلام سیدمهدی علیزاده موسوی، کارشناس ارشد اندیشه سیاسی جهان اسلام داشته است که بخش نخست آن تقدیم خوانندگان گرامی میشود.
وسائل ـ در ابتدا بفرمایید که واژه اسلامی سازی علوم انسانی یا تحول در علوم انسانی به چه معناست و با توجه به شرایط تاریخی بعد از انقلاب اسلامی، اهمیت بحث تحول در علوم انسانی در چیست؟
موضوع تحول علوم انسانی سالهاست که مورد توجه اندیشمندان و صاحب نظران قرار گرفته است اما در کشور ما هماره بیش از آن که نگاه علمی و ماهوی به آن بشود، بیشتر نگاه شعاری و کلیشه ای به آن شده است.
به عبارت دیگر تا حدودی نخبگان جامعه به ضرورت تحول در علوم انسانی پی برده اند، اما مانند سایر کارها، این مقوله مهم نیز گرفتار مباحث تبلیغاتی و شعاری و برگزاری همایش های مختلف و جلسات گوناگونی شده است که معمولا خروجی چندانی ندارد. در حالی که علوم انسانی، با عنایت به اهمیت و نقشی که در ساخت یک جامعه و هویت آن دارد، نیازمند نگاهی عمیق، تدریجی، انتقادی، امتزاجی و مسأله محور است.
اگر بخواهیم تعریفی از علوم انسانی ارایه دهیم و بعد وارد مقوله تحول آن شویم، میتوانیم علوم انسانی را پژوهش و مطالعه ابعاد گوناگون انسان، تبیین و تفسیر رفتار فردی و اجتماعی و نهادهای اجتماعی و چگونگی زیستن وی تعریف کنیم.
به عبارت دیگر با عنایت به اینکه انسان ساحتهای گوناگونی مانند زیستی، جسمانی، روانی، روحانی، فردی، اجتماعی و نظایر آن دارد، و این ساحتها از پیچیدگیها و مسایل مختلفی برخوردار است، علوم انسانی متولی شناخت، تبیین مسألهها و پاسخ به آنها است.
علوم انسانی نیز مانند علوم دقیقه، یا علوم طبیعی و تجربی به دنبال شناخت و تغییر است، یعنی میخواهد ساحتهای گوناگون انسان را بشناسد و بعد از شناخت، راه صحیح را به وی معرفی کرده و مشکلات را مرتفع کند.
هنگامی که علوم انسانی میگوییم، این علوم انسانی چند ویژگی دارد:
اولین ویژگی آن این است تاریخچه علوم انسانی با دیسپلین جدید و شرایط موجود نهایتا به اواخر قرن هفدهم برمیگردد، بنابراین پیشینه زیاد بلندی ندارد.
دومین ویژگی سیال بودن و متغیر بودن آن است؛ به این معنا که شما در علوم دقیقه وقتی میگویید که دو به اضافه دو چهار میشود، نسبتاً یک حکم قطعی میدهید؛ هر چند این حکم قطعی ممکن است در آینده با چالش روبرو شود، اما تاحدودی از ثبات و دوام برخوردار است؛ در حالی که علوم انسانی همیشه در حال تغییر و تحول است و هر روز شاهد نظریههای جدید و دیدگاههای متنوعی در حوزههای مختلف علوم انسانی هستیم، که گاه نظریات قبل را نقض و یا اعتبار آنها را به چالش میکشد.
سوم، علوم انسانی مانند علوم تجربی و دقیقه در روش، از روش تجربی استفاده نمیکند؛ به عبارت دیگر، روش تجربی از قبیل مشاهده و آزمایش که در علوم تجربی به کار میرود، در علوم انسانی چندان کاربرد ندارد؛ هر چند در علوم انسانی هم روشهایی مانند استقراء وجود دارد که آن را به روشهای تجربی نزدیک میکند، اما با این حال از آنجا که موضوعش انسان و مسایل پیچیده مربوط به اوست، عدم قطعیت و عدم جزمیت در علوم انسانی دیده میشود.
چهارم، معمولا علوم انسانی حرکتی از بالا به پایین نیست، نمیشود از طریق حکومتی علوم انسانی را پیش برد، بلکه علوم انسانی حرکتی است که واقعاً نیازمند جوشش از درون است؛ یعنی باید از دلِ احساس نیاز و احساس مطالبهگری در بیاید و به نتیجه برسد.
بنابراین با قطعنامه و شوراهای فرادستی و اینها عملاً این تحول اتفاق نمیافتد. به عبارت دیگر علوم انسانی و اصولاً تولید در علوم انسانی باید به یک مطالبه عمومی تبدیل شود، به این معنا که از طریق فرهنگپذیری، قدرت هژمونیک و نهایتا تبدیل به یک ضرورت، شاهد رشد علوم انسانی و تغییر و تحول باشیم.
پنجم: علوم انسانی معمولا ناظر به بحرانهای موجود تعریف میشود؛ به عبارت دیگر، علوم انسانی همان گونه که گفته شد، چون در مورد شؤون و ساحتهای مختلف انسان بحث میکند، میکوشد مشکلات فراروی انسان را حل کند و در حل این مشکلات نیز هر اندیشمندی معمولا از نورم ها و هنجارهای خاص به خود بهره میبرد و همین نکته سبب تولید، تحول علوم انسانی مضاف میشود.
وسائل ـ نهادها و مراکزی مثل شورای عالی انقلاب فرهنگی در جهت تحول علوم انسانی و تدوین علوم اسلامی تشکیل شده است؛ حالا این ظرفیتی که در نظام اسلامی وجود دارد، در چه صورت به فعلیت تبدیل میشود؟
به نظر من وظیفه اصلی شورای عالی انقلاب فرهنگی زمینهسازی و ریل گذاری است؛ کارکرد دستگاههای حکومتی این است که بسترها را آماده کنند، نه اینکه خودشان به صورت مستقیم و آمرانه در حوزه محتوایی علوم انسانی ورود پیدا کنند، چون وقتی که شما یک مؤسسهای را تولید کردید و خودتان هم خواستید که نظارت کنید و این مؤسسه را خروجیمحور کردید، عملاً تولیدی به وجود نمیآید.
به عبارت دیگر مجموعهای مانند شورای عالی فرهنگی، کاری که باید انجام دهد این است که سیاستگذاری کلی کند و بعد راهکارهای ترویج و گسترش را هماهنگ کند؛ شرایط را ممهد کند، به عبارت دیگر اگر عالم علوم انسانی دغدغهای دارد، این دغدغهها رصد و مرتفع شود تا خود جامعه، دانشگاهها و مراکز به صورت خود جوش درگیر فضای تغییر و تحول شوند.
به عنوان نمونه در دهه شصت قرن گذشته، اندیشه مدرن با بحرانهای بسیاری در غرب روبرو میشود و ناظر به این بحرانها، گروهی از اندیشمندان در قالب مکتب فرانکفورت دور هم جمع میشوند و با بازنگری در نظریه مارکسیست، دیدگاههای جدیدی برای خروج از بحران ارایه میکنند و این نظریات و دیدگاهها، مدرنیزم غربی که بر اساس نظریه لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی است را با چالش جدی روبرو میکند.
اما این مجموعه اندیشمندان، با توجه به علایق خود، همدیگر را یافتهاند و با احساس درد مشترک و همفکری به دیدگاههایی رسیده اند. نهاد و یا دستگاه دولتی خاصی پشت سر آنها نیست؛ بلکه خود جوش افرادی جمع میشوند و با توجه به فضای موجود و احساس نیاز به تغییر شرایط موجود این حرکت را انجام میدهند؛ یا بسیاری از متفکران علوم انسانی که در حوزه خاصی موفق بودهاند، این گونه نیست که دولت آمده باشد و خودش ورود پیدا کرده باشد و دستگاهی را درست کرده باشد؛ دولت در حقیقت باید فضا و بستر را فراهم کند.
وسائل ـ چون بحث ما درباره حوزه علمیه و نهادهای حوزوی است، حوزه علمیه به صورت مشخص چه کارهایی میتواند انجام دهد؟
برای اینکه ما متوجه شویم که حوزه چه کاری باید انجام دهد، ابتدا باید موانع را بشناسیم که در تحول در علوم انسانی با چه موانعی روبرو هستیم.
1. به نظرم مشکل اساسی این است که ما هدف را فراموش کردهایم و به مقدمات چسبیدهایم، ما سالهاست که بحث میکنیم که آیا تحول در علوم انسانی امکان دارد یا ندارد؟ اگر به ادبیات تحول علوم انسانی و در نتیجه تولید علوم اسلامی انسانی توجه کنیم، خواهیم دید که ادبیات تولید شده بیشتر در مباحث امکان سنجی تحول و تولید علوم انسانی اسلامی است و همان گونه که شاهدیم تاکنون نیز این مباحث نتوانسته است عقدهای را بگشاید. بنابراین بهتر است به جای درگیر شدن در امکانسنجی تحول در علوم انسانی وارد گود شویم.
پیشفرض من در علوم انسانی این است که بدون شک علوم انسانی اسلامی داریم و این امر بسیار بدیهی است، به عنوان نمونه وقتی سخن از روانشناسی است، نخستین پرسش این است که روانشناسی بر اساس کدامین مکتب؟ آیا در نگاه لیبرالیسم، ناسیونالیسم، کمونیسم و یا اسلام؟ امروزه تمامی اندیشمندان به این نتیجه رسیدهاند که هیچ دانشمندی نمیتواند بدون داخل کردن نظام ارزشها و ایستارهای فکری، به نظریهپردازی و تحلیل بپردازد و به هر حال مقبولات و محیط در روند نظرات وی مؤثر خواهد بود.
در علوم انسانی ما ناگزیر از پیشفرضها هستیم، یعنی جهانبینی، هستیشناسی، معرفتشناسی، انسانشناسی و روش شناسی، تمام اینها در پیدایش و نگاه و قضاوت و نهایتا تولید علم تأثیر میگذارد و اصولا از آنجا که علوم انسانی مرتبط با موجودی هنجاری و انتخابگر به نام انسان است، نمیشود ناظر به ارزش های مقبول نباشد.
اگر ما این اعتقاد را داریم، چرا تمام هم و غممان را برای ثابت کردن این گذاشتهایم؟ خوب ورود پیدا کنیم و تولید علم دینی کنیم. به عبارت دیگر «ادل دلیل علی وجود شیء وقوعه» ورود عملی کنیم؛ اگر میگوییم که اسلام برای سیاست راهکار دارد، بیاییم و نظریهای را تولید کنیم که مسائل سیاسی جامعه ما را حل کند.
به عبارت دیگر علم با نگاهی کاربردی و تسامحی راز وجودش مسألهمحوری و پاسخ به مسألهها است، اگر چیزی بتواند مسأله جواب دهد علم است، سنگی را بتواند از جلوی پای انسانها بردارد علم میشود، البته گاه علم ثمره صرف علمی دارد، ثمره عملی ندارد.
مرحوم حضرت امام(ره) در حوزه سیاست، نظریه ولایت فقیه را مطرح کرد و دهها سال در نجف، به پرورش و فربه کردن این نظریه پرداخت و نهایتا بر اساس آن حکومت اسلامی را تشکیل داد، ادعای اصلی نظریه ولایت فقیه امکان اداره جامعه بر اساس موازین و معارف اسلامی است و هرچند این جمله در نگاه اول بسیار ساده به نظر میرسد، اما دنیایی از مسایل را در مقابل حوزه علمیه و نهادهای دینی قرار میدهد.
چه این که اداره جامعه، نیازمند نظریهپردازی و ارایه راهکارهای اسلامی در حوزههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، امنیتی و... است؛ در این میان فقه که وظیفه تعیین تکلیف مکلف در مقام عمل را به عهده دارد، رسالت بزرگی را باید به انجام برساند؛ در حالی که در اداره جامعه سخن از فقههای مضاف جدید است، صرفا تمام تمرکز ما روی فقه فردی و سنتی است.
وسائل ـ با توجه به شرایط جدید، چه زمانی میتوان ادعا کرد که فقه در حوزه تولید علم موفق بوده است؟
پاسخ ساده، عملی و غیر فلسفی این پرسش این است: زمانی که بتواند مشکلی را از جلوی پای مکلف بردارد و چنین وضعیتی موقوف به اولا شناخت مسأله، شناخت زمان و مکان و شناخت دقیق دین است؛ اما مشکل اساسی ما درگیری و گرفتار شدن در مسائل پیشینی است و باید از اینها بیرون بیاییم و وارد عمل شویم، دیگران میگویند که این امکان ندارد؛ خوب شما ثابت کنید که با ورود و انجام آن، امکان دارد.
2. مشگل دیگر ما این است که به جای اینکه درگیر مسائل خودمان شویم، درگیر مسایل دیگران هستیم، یعنی میخواهیم مسائل دیگران را جواب بدهیم.
در همین حوزه علمیه قم چه قدر نشستها برگزار میشود که مثلاً روش پدیدارشناسی فلان اندیشمند چیست؟ نظریه فلان فیلسوف غربی در فلان نظریه فلسفی یا اجتماعی چیست؟ خوب اینها مسائل جامعه ما نیست و ما را از واقعیتها و مشکلات حقیقی جامعه دور می کند، آلبرکامو در جایی اشاره میکند که یکی از ترفندهای دشمنان، گرفتار کردن دانشمندان یک جامعه در مسایلی غیر مسایل خودشان است.
3. در تولید علم و اسلامیکردن علوم یا تحول علوم انسانی، نگاه ما اصلاً ماهوی و ناظر به تغییر و تحول در راستای مسایل نیست؛ بلکه بخش عمدهای از نگاهها متأسفانه گریدی، مرتبهای و رتبهای شده است.
یعنی اینکه گاه ما به دنبال این هستیم که مقالات علمی پژوهشیمان را زیاد کنیم و رزومه علمی خود را از نظر کمی فربه کنیم، تا از مثلا مرحله استادیاری به دانشیاری برسیم و از دانشیاری به استاد تمام برسیم؛ بنابراین شما میبینید که آمار مقالات علمی و پژوهشی ما بسیار بالا است و مرتب از تعداد مقالات آی اس آی و مراکز دیگر، گزارشات عجیب و غریب به گوش میرسد، اما در عمل مشکلی از مشکلات جامعه حل نمیشود، چنین وضعیتی نشانگر نگاه ابزاری به علم است، تا نگاه ماهوی و مسأله محورانه.
البته این مشکل دو سر دارد، بخشی مربوط به محقق است، اما بخشی به نظام ارزشیابی کمی جامعه ما بازمیگردد که محقق و اندیشمند را مجبور میکند که بر طبق این ساختار عمل کند.
4. رویکرد ما متأسفانه در علوم انسانی بیشتر انتقادی - توصیفی است، تا تولیدی و ایجادی؛ به این معنا که ما مرتب دیگران را نقد میکنیم و یا توصیف میکنیم که اینها چه میگویند؛ اما خودمان به دنبال تولید نیستیم، یعنی با دیگران انتقادی برخورد میکنیم که فلانی این حرف را زد، اشتباه بود و فلان بود و چه بود، اما هنگامی که نوبت به خودمان میرسد که حال که نظر وی اشتباه است، ما چه راهکار عملی برای حل مسأله پیشنهاد میکنیم، تازه آغاز راه است.
به عنوان نمونه در انقلابهای عربی که در سالهای گذشته اتفاق افتاد، در مصر که کانون اسلام گرایی است و از سال 1932 اخوان المسلمین فعالیت دارد، تمامی مردم و اندیشمندان مسلمان مصری فریاد برآوردند که نظام حسنی مبارک اسلامی نیست و باید حکومت اسلامی تشکیل داد و با همین شعار نیز مردم مسلمان مصر به میدان آمدند و نظام گذشته را نابود کردند.
اما فردای پیروزی انقلاب هنگامی که پرسش شد که نظام اسلامی چیست و چگونه باید تشکیل شود و ارکان و ساختار آن کدام است؟ هیچ پاسخی وجود نداشت و مرسی نیز که به حکومت رسید، آنچنان نپخته عمل کرد که عموم مردم مسلمان و مظلوم مصر را ناامید و مأیوس ساخت.
در مقابل انقلاب ایران که شکل گرفت، حضرت امام به خوبی میدانست که چه میخواهد و بدیل حکومت شاه چه باید باشد و به همین سبب نیز انقلاب اسلامی شکل گرفت و اکنون چهل سال است که توانسته است در برابر همه توطئههای سخت و نرم از خود مقاومت نشان دهد؛ به عبارت سادهتر خراب کردن ساده و آسان است، اما ساختن و بنای مجدد، نیازمند فکر و اندیشه و تولید است.
وسائل ـ یعنی به جای ارائه راهکار و داشتن ایده و نظریه فقط انتقاد یا در نهایت مقایسه صورت میگیرد؟
بله، متأسفانه این مشکل به تمام ابعاد زندگی ما تسری پیدا کرده است؛ همه امروز منتقد هستند، در صورتی که مقام معظم رهبری در حوزه سیاست فرمودند کسانی که خودشان مسؤول بودند نمیتوانند در مقام اپوزسیون قرار بگیرند، به نظرم این نظریه در حوزه علوم انسانی نیز وارد است، ما هماره از وضعیت اجتماعی، فساد در حوزه اخلاق، اقتصاد، سیاست و ... مینالیم، اما توجه نداریم که خود مسؤول حل این مشکلات بودهایم و خوب عمل نکردهایم.
شما پیش هر کسی که بنشینید از آمار بالای طلاق، مفاسد اقتصادی، ربا در بانک، رفاه زدگی و تجمل گرایی، شکاف نسلها، سیاست زدگی و ... برای شما میگوید، اما هنگامی که به راه حل میرسد میبینید که هیچ راهکار علمی برای حل مسأله ارایه نمیشود و آنچه ارایه میشود، صرفا دیدگاههای شخصی بدون استناد به واقعیتها و شواهد مثبته است.
اگر ما آن مقدار که انرژی و ظرفیت خودمان را روی انتقاد کردن و توصیف وضع موجود میگذاریم، روی حل مسائل میگذاشتیم، خیلی راحتتر و موفقتر در این حوزه بودیم؛ جامعهای که صرفاً انتقادی است و به همه چیز انتقاد میکند؛ اما خودش پویایی لازم را ندارد، معلوم است که این جامعه نمیتواند در علوم انسانی تحولی ایجاد کند.
الان ما میگوییم بانکها، همه میگویند که بانکها اینگونه است؛ این را همه میدانند، اما چه مدلی در حوزه بانک ارائه شده است که نشانگر بانک ایده آل اسلامی باشد و در عین حال نیازهای انسان امروز را با تمام پیچیدگی های اقتصادی آن مرتفع نماید؛ سادهتر بگویم بعد از اقتصادنای مرحوم صدر، چه افزودنی بر نظریه اقتصادی اسلام اضافه کردهایم.
همه در علوم اجتماعی داد میزنیم که فساد هست، جوانان ما از دست رفتند، اما چند تحقیق عالمانه جامع برای رفع این مشکلات داریم؟
بدون اینکه تقصیر را گردن این و آن بیندازیم، میبینید که نیست، مشکلی که ما در جامعه داریم جنگ بین سنت و مدرنیته است؛ نه میتوانیم و نه باید سنت که وجود، ماهیت و هویت ما است را نادیده بگیریم و نه میتوانیم مظاهر مدرن را کنار بگذاریم، از موبایل استفاده میکنیم، از بهترین امکانات مادی بهره می بریم، خوب این همنشینی و هماوردی و به نوعی همیاری و همپوشانی این دو با هم چگونه است؟
همهاش داد میزنیم که مدرنیزم ما را از بین برد، چه کرد و فلان کرد و چقدر مخرب است؛ اما نیامدیم برای حل آن راهکاری میانه افراط و تفریط ارائه کنیم و مادام که ما درگیر حوزه توصیف و انتقاد هستیم، به جای تولید و ایجاد، یا رویکرد ما به جای ایجابی، صرفا سلبی است، با این مشکل اساسی روبرو هستیم و نمیتوانیم کار کنیم و این زندگی ما را خراب میکند.
5. نکته بعدی که به نظرم به شدت اهمیت دارد که این فقط در حوزه نیست، بلکه در دانشگاه نیز به خوبی قابل مشاهده است، ارجحیت علوم طبیعی و دقیقه بر علوم انسانی است. باور نکرده ایم که این علوم انسانی است که فونداسیون و زیرساختهای یک جامعه را میسازد.
حتی بسیاری از فرهیختگان متخصص در علوم انسانی در جامعه ما، تمایل دارند فرزندانشان در رشتههایی غیر از علوم انسانی تحصیل کنند، معمولا نخبگان جذب گروههای تجربی، ریاضی و مهندسی میشوند و وامانده رشتهها سرازیر در رشتههای علوم انسانی میشوند، هرچند این مسأله عمومیت ندارد، اما وجه غالب نظام علمی ما این گونه است.
متأسفانه در حوزه نیز چنین است. حوزه به عنوان مرکزی که میخواهد نقشه راه آینده نه تنها جامعه ایران، بلکه جامعه جهانی را ترسیم کند، مورد توجه قرار نمیگیرد و به همین سبب نیز پیوستگان به حوزه نیز از نظر کیفی چندان قابل ملاحظه نیستند.
اما هنگامی که به سایر کشورها به ویژه کشورهای پیشرفته نگاهی میافکینم به خوبی ارجحیت علوم انسانی را در نظام علمی آنها مشاهده میکنیم، معروفترین دانشگاه امریکا هاروارد است. شما در امریکا نمیبینید که مثلاً بگویند که دانشگاه پلیتکنیک آمریکا، دانشگاه علوم پزشکی فلان؛ چون آن چیزی که میدانند همه چیز را میسازد، علوم انسانی است و برای آن وقت میگذارند.
غربیها برای اغفال مسلمانان مرتب میگویند علوم انسانی هدفمند و نورمتیو نیست، یعنی هنجاری و ارزشی نیست، اما بسیاری از متفکران جهان سوم در دانشگاه هاروارد درس میخوانند و بعد از تمام شدن درسشان تبدیل به یک فرد لیبرال و سکولار میشوند؛ این بهترین دلیل بر این است که علوم انسانی جهتدار است و اصلاً نمیتوان تصور کرد که علوم انسانی هدفمند و جهت دار نباشد.
شما وارد فرانسه میشوید، چرا دانشگاه سوربن اینقدر اهمیت دارد؟ چون مهندسی در آن قوی است؟ چون پزشکی در آن قوی است؟ نه چون ویژگیاش این است که علوم انسانی به ویژه رشته حقوق، جایگاه ممتازی دارد. رد پای سوربون را در قوانین اساسی بسیاری از کشورها میتوان مشاهده کرد.
در همین راستا بارها میشنویم که فلان متخصص پزشکی که در غرب صاحب کرسی است، ایرانی است و یا در ناسا و گوگل و فلان مؤسسه علمی، چند ایرانی به فعالیتهای علمی مشغولند و صاحب منصب میباشند، اما همان گونه که میبینیم همه در حوزه علومی غیر از علوم انسانی هستند؛ چرا؟ چون غرب به خوبی به ابزار گونه بودن علوم تجربی و مهندسی پی برده است.
همان گونه که اگر فلان کارخانه تولید کفش را در کشورهای جهان سوم دایر کند، هزینههایش کاهش مییابد، به همین صورت اگر از دانشمندان و مغزهای متفکر ارزان جهان سوم نیز استفاده کند، در حوزه اقتصاد و برتری تکنولوژیک برتر خواهد ماند؛ اما در حوزه علوم انسانی، این اندیشمندان غربی هستند که جولان میدهند و کمتر به نام اندیشمندی شرقی و یا اسلامی برمیخوریم و آیا این واقعا جای سؤال ندارد؟
وسائل ـ جدای از مباحث معرفت شناسی، هستیشناسی و انسانشناسی به صورت کلی علم به معنای نظام و سیستمی از گزارههای حصولی است که با روش حسی و تجربی و انسانی به دست میآید و غرب نیز با همین علم به پیشرفت رسیده است، بنابراین آیا ما قصد داریم مسیر جداگانه و راه جدیدی اتخاذ کنیم؟
چنین مسأله ای شاید در علوم غیر انسانی تا حدی صحیح باشد، اما در علوم انسانی اینچنین نیست؛ هر اندیشمندی که در علوم انسانی نظریه پردازی میکند، لاجرم دارای نظام ارزشی خاصی است که متخذ از محیط، خانواده، مذهب و ... میباشد و هرچند کسی ادعا کند که در خلأ به نظریه پردازی پرداخته است، اما عملا چنین چیزی به ویژه در علوم انسانی غیر ممکن است.
البته این معنای عدم وجود اشتراکات در علوم نیست، به این معنا که بسیاری از مسایل علوم مشترک هستند، اما نهایتا نظام ارزشها، داوری های نهایی را در علوم شکل میدهد.
کلامی را از مقام معظم رهبری دیدم که در جلسهای، یک خانمی یک جملهای را میگوید و آقا به شدت آن را تأیید میکنند، که مبدأ تحول ملتها، بیش و پیش از آنکه علم و تجربه باشد، فکر و اندیشه است؛ یعنی این است که ایجاد تغییر و تحول میکند، حتی جهت علوم تجربی را برای شما مشخص میکند.
به عنوان نمونه در جامعه اسلامی نگاه به دنیا نگاه آلی است نه غایی؛ چنین نگاهی در تمامی ابعاد زندگی تأثیر خود را دارد، علمی که متولی مدیریت زندگی فردی و اجتماعی انسان است، نیز همسو با این نگاه تعریف میشود؛ اما در یک جامعه مادی، نگاه به دنیا غایی است و چنین نگاهی نیز اقتصاد، فلسفه، سیاست و... خاص خود را میطلبد.
بنابراین نکتهای که وجود دارد این است که اگر ما خواهان تحول در علوم انسانی هستیم، یکی از مهمترین مقدماتش این است که جایگاه علوم انسانی را به جایگاه اصلی خودش برگردانیم؛ به عنوان نمونه اگر ما در دوره دبیرستان فردی داشتیم که معدل بیست داشت، آرزویش این باشد که به حوزه علمیه و یا رشتههای علوم انسانی دانشگاهها برود.
چون ایمان داشته باشد که در حوزه علمیه قم هست که تاریخ تفکر و فکر و اندیشه جامعه رقم میخورد؛ اگر به این نتیجه برسد همه میآیند، اما اگر احساس کند که علوم انسانی هیچ ارزشی در جامعه ما ندارد، ریختههای سایر رشتهها جذب حوزه و علوم انسانی در دانشگاهها میشوند و بر اساس آن فکر که هزاران خار باید باشد که در دل آن یک گل در بیاید، بذر ناامیدی و یأس را بر حوزه میپراکند.(ادامه دارد...)/403/م