به گزارش خبرنگار وسائل؛ سیاست نقش اساس در زندگی فردی و اجتماعی دارد. انسان چه بخواهد و چه نخواهد یک موجود سیاسی است و آری یا نه گفتن او راجع به مشارکت در سیاست خود یک عمل سیاسی است. فلسفه سیاسی راجع به ماهیت موضوعات اساسی سیاست بحث مینماید، لذا شناخت فلسفه سیاسی به ما کمک مینماید تا موجودی را که تأثیری اساسی در زندگی ما دارد شناخت علمی پیدا نمائیم.
فلسفه سیاسی چیست؟
فلسفه سیاسی فلسفهای درباره یک موضوع خاص یعنی سیاست است و اما سیاست چیست؟ دیدگاه سنتی در پاسخ به این پرسش میگوید: «امر سیاسی» با حکومت ارتباط دارد. بنا براین دیدگاه؛ پرسشهای فلسفه سیاسی چنین است: حکومت چگونه باید عمل کند؟ کدام اصول اخلاقی باید بر شیوه رفتار حکومت با شهروندان حکمروا باشد؟ حکومت باید در پی ایجاد چه نوع نظم سیاسی باشد؟ به این ترتیب فلسفه سیاسی به موجهسازی حکومت و کارهایی که حکومت باید یا نباید بکند، میپردازد.
فلسفه سیاسی شکل آرمانی حکومت سیاسی و قلمرو و ماهیت آنچه حکومت باید انجام دهد را میپژوهد. اصول فلسفی انتزاعی مورد بحث در فلسفه سیاسی، معیاری فراهم میآورد تا بتوانیم درباره نهادهای سیاسی داوری کرده، آنها را نقد و در صورت لزوم اصلاح یا جایگزین کنیم.
فلسفه سیاسی درصدد تحلیل مفاهیم سیاسی است و فیلسوف سیاسی باید از سطح «توصیف صرف» فراتر رفته و درگیر «تحلیل مفهومی» و «نظریهپردازی» شود تا بتواند پاسخهای ممکن را به دست آورد و ارائه کند. دو مفهوم اصلی و مرکزی در فلسفه سیاسی عبارتند از: دولت و قانون.
آسانترین و قابلقبولترین راه تعریف فلسفه سیاسی آن است که بگوییم فلسفه سیاسی همان چیزی است که در متنهای مشهور فلسفه سیاسی، محور بحث و بررسی قرار گرفته است.
ما یک فلسفه واقعی و تاریخی داریم که الگوی ما در تشخیص آن چیزی است که میتوان آن را فلسفه سیاسی خواند. در کنار این فلسفه سیاسی واقعی و تاریخی که در متون مشهور فلسفه سیاسی قابل مشاهده است، یک فلسفه سیاسی برساخته و تعلیمی یا ایدهآل تایپ فلسفه سیاسی هم داریم.
فلسفه سیاسی برساخته و تعلیمی؛ آن فلسفه سیاسی است که ما در آثار درجه دوم و آموزشی مشاهده میکنیم و بر پایه تحلیلهایی که خودمان فکر میکنیم «فلسفه سیاسی باید چنین باشد» برساخته شده است.
یک نمونه برجسته فلسفه سیاسی واقعی موجود در تاریخ، فلسفه سیاسی افلاطون در کتاب جمهوری است. کتاب جمهوری یک اثر کلاسیک در فلسفه سیاسی است. در این کتاب درباره موضوعات گوناگونی صحبت شده است. از جمله این موضوعات؛ ویژگیها و قوای انسانی حتی غذاهای سودمند برای انسان، اسطورههای متداول در یونان آن زمان، هنرهای گوناگون از جمله شعر و موسیقی، عالم ایده یا مثل، روش دیالکتیک، سلامتی و بیماری انسان، کشاورزی، صنایع، مسائل مربوط به پول و ثروت و اقتصاد و حتی مسائل مربوط به ازدواج و زناشویی و روابط جنسی، تمثیل مشهور غار [افلاطون] و انسانشناسی و معرفتشناسی راجع به آن و... است.
این موضوعات و مباحث گوناگون با نگاه نخست، مربوط به دانشهای متفاوت و گوناگون است اما این مباحث با غرض و هدف خاصی در جمهوری آمده است. آن هدف خاص هم سامان سیاسی مطلوب جامعه و پژوهش درباره مساله آغازین جمهوری یعنی «عدالت» است.
با این ملاحظه، ممکن است تمثیل غار را یک معرفتشناس یا انسانشناس یا یک الهیدان هم بیاورد و در حوزه دانشی خود به تناسب از آن استفاده کند یا ما با نظر نخست بگوییم که این تمثیل بالاصاله تمثیلی معرفتشناسانه یا... است، اما همین تمثیل را یک فیلسوف سیاسی در یک متن فلسفه سیاسی آورده است و مجاز هم هست بیاورد؛ زیرا اگر این تمثیل را نیاورد و به آن استناد نکند نمیتواند سامان سیاسی موردنظر خود را بیان کند. دانشمندان دیگر حوزههای دانشی هم اگر این تمثیل را بیاورند و به آن استناد کنند، غرض و مقصود دانشی خود را از آن در نظر دارند و دنبال میکنند.
بنابراین، صرف اینکه ما یک موضوع را فیحدذاته؛ معرفتشناسانه، فلسفی محض، کلامی، انسانشناختی، علمشناختی و... بینگاریم و انگاره ما هم صحیح باشد، موجب نمیشود که مجاز باشیم طرح مباحث گوناگونی -که بنا به انگاره ما، بهطور اولی مربوط به دانش سیاسی یا فلسفه سیاسی نیستند- را در دانش سیاسی یا فلسفه سیاسی نادرست بپنداریم، البته آن غرض و مقصود نهایی که همانا «سامان سیاسی مطلوب» است، باید در طرح بحث موجود باشد.
چنانکه امروزه موضوع «دستمزد هنرمندان و ورزشکاران» در مباحث مربوط به «عدالت» در فلسفه سیاسی، مورد بحث و مناظره قرار گرفته است.(13) این موضوع بالاصاله یک موضوع فلسفه سیاسی نیست، اما از جهت ارتباطی که با عدالت پیدا میکند به فلسفه سیاسی مربوط میشود، همینطور است دیگر مباحث.
نمونه دیگر؛ «فصول منتزعه» فارابی است. فصول منتزعه شامل اصول گفتار فیلسوفان سیاسی یونان درباره «تدبیر مُدُن» یا «فلسفه سیاسی» است. فارابی در فصول منتزعه درباره موضوعات گوناگون علمشناسی، جهانشناسی، انسانشناسی، اخلاق و اخلاقشناسی، مباحث مربوط به قانون و فلسفه حقوق، تاثیر مسکن و جغرافیا در روحیات انسان، اجتماعشناسی، قوای نفس و... سخن میگوید و نظر میدهد و تحلیل ارائه میکند.
فارابی از ۷۷ یا ۷۹ صفحه کتاب فصول منتزعه، در ۳۳ صفحه یعنی در کمتر از نیمی از صفحههای کتاب(14) بهطور خاص درباره موضوعات اصلی فلسفه سیاسی سخن میگوید. این سخن گفتن گاه یک سطر یا چند جمله است. علیرغم احتمال خطای چند درصدی در این برشماری؛ با اطمینان میتوان گفت با توجه به مقدار و حجمی که اشاره شد اگر کار به شمارش جملات و سطور بکشد نتیجه آشکارتر خواهد شد و معلوم میشود که مقدار بحث مستقیم از موضوعات اصلی فلسفه سیاسی از این مقدار هم کمتر است.
نمونه دیگر؛ «مبادی آرای اهل المدینه الفاضله» فارابی است. فارابی در مبادی آرای اهل المدینه الفاضله از فصل اول(ص37) تا فصل بیست و هشتم(ص120) به مباحث جهانشناسانه و انسانشناسانه و از فصل بیستوهفتم تا آخر (ص174) به مباحث خاص سیاسی میپردازد، یعنی کماکان کمتر از نیمی از کتاب درباره مباحث خاص سیاسی و مباحث مرتبط است تا جایی که برخی پنداشتهاند که مبادی آرای اهل المدینه الفاضله، بخشی از یک طرح بزرگ متافیزیکی است. (15)
این پنداشت، چنانکه در جای خود توضیح داده شده، نادرست است.(16) بدینترتیب ارتباط یک موضوع با فلسفه سیاسی و چگونگی طرح و مطالعه آن در فلسفه سیاسی - بهویژه موضوعاتی که در متون اصلی فلسفه سیاسی مطرح شده است- در تشخیص اینکه موضوعی مربوط به فلسفه سیاسی است یا نه؛ تعیینکننده خواهد بود.
فلسفه سیاسی از منظر فارابی و ابنسینا
از نظر فارابی، فلسفه سیاسی؛ علم قیاسی و برهانی به موجودات سیاسی است. فلسفه سیاسی شامل معرفت به اموری است که اشیای زیبا را برای مدینه فراهم میآورد. چنین معرفتی قدرت به دست آوردن و حفظ اشیای یاد شده برای اهل مدینه را پدید میآورد. فلسفه سیاسی از دو چیز پژوهش میکند: یکی سعادت و دیگر افعال و رفتار و اخلاق و ملکات ارادی برای آبادانی این دنیا و سعادت در حیات دیگر.
فارابی همچنین از دانشهایی بهعنوان فلسفه عمومی و ملت یاد میکند. روش فلسفه عمومی و ملت با روش فلسفه برهانی تفاوت دارد. روش آنها جدلی و اقناعی و خطابی و خیالانگیزی است. بنابراین، تفاوت ملت با فلسفه یا فلسفه سیاسی، در روش اقناعی یا خطابی آن است که با روش برهانی فلسفه و فلسفه سیاسی متفاوت است.
تفاوت در چگونگی بهدست آوردن فلسفه سیاسی و ملت، میتواند وجه تفاوت دیگر میان این دو باشد که فارابی صریحا متعرض آن نشده است. وجه عدمتعرض فارابی شاید این است که بهرغم تفاوتهای پیامبر و فیلسوف سیاسی؛ وحی و عقل؛ دین و فلسفه سیاسی؛ فارابی پیامبر را در درجه نخست فیلسوف و حکیم و سپس پیامبر میداند. پیامبر برای مردم و در گفتوگو با مردم، پیامبر است اما در نفس خود و در دریافت حقایق الهی، اول فیلسوف است و سپس پیامبر.
از نظر ابنسینا فلسفه سیاسی درباره آرایی است که به کار بستن آن آرا، مشارکت انسانی در اجتماع و سیاست را تنظیم میکند تا مردمان برای مصالح بدنی و مادی و بقای نوع با یکدیگر همکاری کنند و خیر این جهان و آن جهان را به دست آورند. بنا بر تفسیر و تحلیلی که ابنسینا در رساله «اقسام العلوم العقلیه» ارائه میکند، بخشی از فلسفه سیاسی مربوط به مُلک و فرمانروایی و بخشی متعلق به نبوت و شریعت است. این بخش اخیر درباره «وحی و نبوت» و «شریعت و فلسفه شریعت» پژوهش میکند.
بدینترتیب ابنسینا مباحث مربوط به وحی و نبوت و شریعت را به درون فلسفه سیاسی برده و آن را در درون فلسفه سیاسی بحث و بررسی میکند. برخلاف این پنداشت که ابنسینا فلسفه سیاسی را ذیل نبوت برده است. در واقع برعکس پنداشت یادشده، ابنسینا نبوت را ذیل فلسفه سیاسی قرار داده است. در هر صورت از نظر ابنسینا بحث از وحی و نبوت و شریعت در حوزه دانشی فلسفه سیاسی قرار دارد.
چنانکه قابل مشاهده است، مورد افتراق دیدگاه فارابی و ابنسینا درباره فلسفه سیاسی، این است که آیا دین در داخل فلسفه سیاسی قرار دارد یا خارج از فلسفه سیاسی؟ از نظر فارابی دین صحیح از همان محتوای فلسفه صحیح برخوردار است و به فلسفه صحیحی که پشتیبان آن است منتهی میشود؛ گرچه روش آن با روش فلسفه متفاوت است؛ زیرا روش فلسفه، روش برهانی است، اما روش دین جدلی و اقناعی یا خطابی و تخیلی است.
حال آیا واقعا چنین فلسفه صحیحی در عالَم انسانی پیدا میشود یا نه؛ موضوع دیگری است. مطلب را میتوان به اینگونه هم تقریر کرد که: آن فلسفهای که حقایق نظری و عملی را به درستی و به قدر طاقت انسانی در بردارد و بیان میکند؛ فلسفه صحیح است. این فلسفه صحیح درونمایه دین صحیح است.
روش فلسفه در دریافت حقایق، از آنجایی که فلسفه است، ناگزیر برهانی و یقینی است و روش دین برای ارائه حقایق، از آنجایی که مخاطب آن، مردم عادی هستند، ناگزیر جدلی و خطابی است. بنابراین، فلسفه یادشده یک فلسفه مقدر است نه لزوما یک فلسفه موجود در تاریخ بشری؛ گرچه امکان تاریخی و خارجی آن از برخی تعبیرات فارابی قابل دریافت است.
میتوان طور دیگری نیز موضوع را تقریر کرد و آن اینکه فلسفه و دین، دو چیز نیستند؛ بلکه حقیقت واحدهای هستند که هسته درونی آن را فلسفه و لایه بیرونی آن را دین مینامیم. از نظر ابنسینا شریعت (علم النبوه و التشریع) از «اقسام فلسفه سیاسی» و متکفل قانونگذاری است. با توجه به کلیت اندیشه این دو فیلسوف میتوان پذیرفت که تفاوت یادشده ابتدایی است و این هر دو، تفاوت روشی و حوزه عملیاتی یا کارویژه متفاوت دین و فلسفه سیاسی را قبول دارند.
مساله اساسی فلسفه سیاسی در اسلام
از نظر رزنتال مساله اساسی فلسفه سیاسی در اسلام؛ تقابل «قانون وحیانی یا شریعت» با «قانون وضعی و غیرشرعی حکومت» است.(18) از نظر رزنتال فیلسوفان سیاسی مسلمان مساله عقل و وحی را بهعنوان تقابل میان قانون الهی وحیانی و قوانین انسانی عقلانی میدیدند و در تلاش برای سازش میان وحی و عقل تاکید میکردند که حقیقت واحد است و غایت وحی و فلسفه سیاسی نیز یکی است.
فیلسوفان سیاسی مسلمان با پذیرش مفهوم «معنای دوگانه کتاب وحیانی» میگفتند که دین با عوام به زبان حکایت سخن میگوید و معنای باطنی برای فیلسوف و از طریق استدلال قابلدسترس است؛ بنابراین حقیقت همان است که در نزد فیلسوف است. بر این اساس میتوان مدعی هماهنگی میان وحی و فلسفه سیاسی شد.
به نظر اشتراوس مساله اساسی که «فلسفه سیاسی اسلامی» را از «فلسفه سیاسی مدرن» متمایز میکند، توامان اهمیت دادن به عقل و وحی است در حالی که فیلسوفان سیاسی مدرن مانند هابز، لاک و اسپینوزا معتقد بودند نظم سیاسی میتواند بر اساس اصول عقلانی و سکولار بنا شود. به نظر اشتراوس برای فهم تفاوت میان فلسفه سیاسی اسلامی و فلسفه سیاسی مسیحی باید به تفاوت اسلام و مسیحیت و آموزههای دینی این دو توجه کرد. دین اسلام بر ویژگی سیاسی وحی تاکید دارد. پیامبر هم رهبر سیاسی و هم قانونگذار است.
از اینرو موضوعاتی مانند ماهیت وحی و ماهیت پیامبری از «موضوعات سیاسی» هستند. فیلسوفان سیاسی مسلمان پرداختن به دین و آموزههای آن را وظیفه فلسفه سیاسی میدانند؛ زیرا دین از نظر آنان واقعیتی سیاسی محسوب میشود. از اینرو در تاریخ و تمدن اسلامی برخلاف تاریخ و تمدن مسیحی دیسیپلین دانشی که به دین میپردازد فلسفه سیاسی است نه فلسفه دین.
کتاب «تأملی در فلسفه سیاسی» تألیف حجت الاسلام سید سلمان صفوی رئیس مرکز بین المللی مطالعات صلح چندی پیش در ۳۶۶ صفحه در تهران از سوی انتشارات سلمان آزاده و مرکز بین المللی مطالعات صلح منتشر شد. کتاب «تأملاتی در فلسفه سیاسی»؛ درباره دولت، سیاست، قدرت، آزادی و عدالت از منظر عقلی و فلسفه سیاسی اسلامی بحث نموده است.
مباحث کتاب شامل جمع بندی ۴۵ سال تجربه کنش سیاسی و دانش نظری سیاسی مؤلف است. بنابراین کتاب خروجی پراکسیس عمل و تئوری است و فقط از طریق مطالعات کتابخانه ای شکل نگرفته است، بلکه حاصل تعامل میدان عمل و سپهر نظریه پردازی است. گفتگویی که از حجت الاسلام سید سلمان صفوی را در این زمینه تقدیم می کنیم:
آقای دکتر! در ابتدا تعریفی از فلسفه سیاسی ارائه دهید؟
فلسفه سیاسی؛ شناخت و پاسخ به پرسشهای اساسی درباره، حکومت، دولت، سیاست، آزادی و عدالت است. فلسفه سیاسی در حیطه پرسشهایی از قبیل «حکومت چیست؟»، «آیا به دولت نیاز است؟» «چه چیزی دولت را قانونی میکند؟»، «دولت از چه حقوق و آزادیهایی باید محافظت کند؟»، «وظایف متقابل حکومت و شهروندان چیست؟»، «سرنگونی یک دولت یا حکومت به نحو قانونی چگونه ممکن میشود؟»، «چگونگی گردش قدرت»، «چگونگی توزیع قدرت» و «چگونگی مشارکت مردم در قدرت» بحث میکند.
فلسفه سیاسی از منظر فلسفی و تاریخی بخشی از حکمت عملی است. متکلمین و سپس اندیشمندان علوم اجتماعی جدید نیز از منظر کلامی یا علمی به مباحث اساسی سیاست پرداختند.
فلسفه سیاسی به چه دورههایی تقسیم میشود؟
فلسفه سیاسی به دورهها، مکتبهای فکری و متفکرین مختلف تقسیم میشود مانند: فلسفه سیاسی کلاسیک غربی، فلسفه سیاسی کلاسیک چینی، فلسفه سیاسی اسلامی، فلسفه سیاسی سکولار و فلسفه سیاسی مدرن. فلسفه سیاسی مدرن غربی به مکتبهای مختلف تقسیم شده مانند: آنارشیسم، فاشیسم، لیبرالیسم، ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کاپیتالیسم، توتالیتاریسم، جمهوریت و مشروطیت.
مشهورترین فیلسوفان و اندیشمندان فلسفه سیاسی در جهان چه کسانی هستند؟
مشهورترین متفکرین فلسفه سیاسی در شرق و غرب عبارتند از: «لائوتسه»، «کنفوسیوس»، «افلاطون»، «ارسطو»، «سنت اگوستین»، «فارابی»، «ماکیاول»، «توماس هابز»، «جان لاک»، «فرانسوا ولتر»، «ژان ژاک روسو»، «شال دو مونتسکیو»، «استوارات میل»، «پییر ژوزف پرودون»، «میخائیل باکونین»، «کارل مارکس»، «سید جمالالدین اسدآبادی»، «عبدالرحمان کواکبی»، «آیتالله محمدحسین نایینی»، «میشل فوکو»، «هانا آرنت»، «کارل پوپر»، «علی شریعتی»، «امام خمینی (ره)»، «لئو اشتراوس»، «جان رالز» و «آیتالله حسینعلی منتظری».
قدیمی ترین اینها به نظر میرسد که لائوتسه باشد، فلسفه سیاسی کلاسیک چین دارای چه ویژگیها و نگرشهایی بود؟
شش قرن قبل از میلاد «لائوتسه» بزرگترین فیلسوف چین با تأسیس مکتب «تائوئیسم» مردم را به شیوه زندگی بدون حکومت فراخواند. او آزادیخواه بوده و تائوئیسم را بر پایه «رفتار نیک» بنیان نهاد. لائوتسه از نیرنگ و فرومایگی سیاستمداران نفرت داشت و معتقد بود قوانین و مقررات حکومتی؛ آزادی را به کمترین میزان میرسانند، دولتمردان معتقدند با قوانینی نظیر علم هندسه میتوان جامعه را اداره کرد، در حالی که این قوانین غالباً به زیان حال و منافع اکثریت مردم و عموماً در جهت منافع اقلیت قدرتمند است.
«کنفوسیوس »(۵۵۱-۴۷۹ قبل از میلاد)، «منسیوس» (۳۷۲ - ۱۸۹ BC) و «موزی» (۴۷۰ - ۳۹۱ BC) در صدد ایجاد یکپارچگی و ثبات سیاسی از طریق پرورش فضیلت بودند، در حالی که «مدرسه قانونی» به دنبال تحقق نظم و انضباط بود.
فلسفه سیاسی کلاسیک هند چطور؟
نظریه سیاسی غرب به عنوان مبارزه بین دولت و فرد شکل گرفته، در حالی که فلسفه سیاسی هند بیشتر به مسائلی از قبیل خود رهایی، اخلاق و رهبری میپردازد. هند نظیر دیگر تمدنها دارای دورههای حاکمیت سیاسی توسط طبقات مختلف اجتماعی مانند مالکان بزرگ، رزمندگان و راهبان بوده، اما فلسفه همواره جزو حیطه اختیارات برهمانان و عمدتاً درباره «فضیلت» و «آزادی از دنیای مادی» بوده است. رسیدن به رستگاری و آزادی از چرخه «کارما» بسیار مهمتر از رابطه بین فرد و حاکمیت است. فلسفه سیاسی هند غالباً به تعریف مسئولیت اجتماعی و اخلاقی و نحوه کنترل قدرت میپردازد.
فرمودید نظریه سیاسی غرب به عنوان مبارزه بین دولت و فرد شکل گرفته است. این ویژگی مربوط به دوران باستان یعنی یونان هم میشود و یا فقط مربوط به دوران مدرن است؟
همان طور که مستحضرید یونان باستان منشأ و خاستگاه فلسفه سیاسی غرب است. دیر زمانی ایالتها و شهرها اشکال مختلف سازمانهای سیاسی نظیر سلطنت، استبداد، اریستوکراسی، الیگارشی و دموکراسی را تجربه میکردند.
«جمهوری» افلاطون و «سیاست» ارسطو از مهمترین آثار کلاسیک فلسفه سیاسی به شمار میروند. کتاب «شهر خدا» نسخه مسیحی تفکر یونانی، تأکید بر نقش دولت در اعمال رحمت به عنوان یک مثال اخلاقی بود که توسط سنتآگوستین تألیف شد. پس از بازتعریف فلسفه ارسطویی در قالب تفکر مسیحی از سوی سنت توماس آکویناس، فلسفه مدرسی مسیحی قرنها بر تفکر سیاسی اروپا غالب شد.
پایه گذار فلسفه سیاسی اسلامی هم مسلماً فارابی است با نگارش آرا اهل المدینة الفاضله؟!
حکیم فارابی مؤسس فلسفه سیاسی اسلامی است که مهمترین اثر او همان طور که مشهور است «اندیشههای اهل مدینه فاضله» نام دارد. فارابی با روش عقلی به بحث پیرامون موضوعات اساسی فلسفه سیاسی پرداخت و تعالیم وحیانی را نیز در پرتو عقل تفسیر نمود. در دوره معاصر اندیشه سیاسی سید جمالالدین حسینی (۱۸۹۷-۱۸۳۸)، شیخ محمد عبده (۱۹۰۵-۱۸۸۹)، شیخ عبدالرحمن کواکبی (۱۸۴۹-۱۹۰۲) سید قطب (۱۹۰۶ - ۱۹۶۶)، ابوالعلا مودودی (۱۹۰۳ - ۱۹۷۹)، دکتر علی شریعتی، آیتالله سیدمحمود طالقاتی، امام خمینی و آیتالله حسینعلی منتظری مطرح شده است.
در اروپا اروین روزنتال ((۱۹۹۱- ۱۹۰۴، لئو اشتراوس (۱۸۹۹-۱۹۷۳) و حمید عنایت (۱۹۳۲-۱۹۸۲) درباره فلسفه سیاسی اسلامی کتابهایی به رشته تحریر درآوردهاند. کتاب «اندیشه سیاسی در اسلام در سدههای میانه» تألیف روزنتال در سال ۱۹۵۸ اثری جنجالی با موافقین و مخالفین متعدد است.
اخیراً جمعی از علمای شیعه نظیر امام خمینی (ره) و آیتالله منتظری قائل به ضرورت اقامه حکومت عدل در زمان غیبت امام معصوم (ع) با رهبری فقیه عادل شدهاند. برپایی حکومت اسلامی به رهبری ولی فقیه در اسلام تا سال ۱۳۵۷ شمسی بیسابقه بوده است.
علمای سنی مذهب عموماً در گذشته حامی حکومت به نام اسلام بودهاند مانند حمایت اکثر آنها از حکومت خلفای اموی و عباسی، هر چند سیره حکومت این خلفا در تقابل صریح با دستورات قرآنی بوده است. حسن البنا، سید قطب و مودودی از علمای معاصر تسنن قابل به برپایی نظام اسلامی براساس عدالت اجتماعی هستند.
نوع زندگی زاهدانه صوفیان و عارفان، اعتراض سازمانیافته به اشرافیت نظام خلافت بوده و بسیاری از آنها توسط حکومتها شهید یا تبعید شدهاند مانند: حسین منصور حلاج، عینالقضات همدانی، شیخ شهابالدین سهروردی، عطار نیشابوری، شیخ نجمالدین کبری، شیخ فضلالله نعیمیاسترآبادی، عمادالدین نسیمی و عمر مختار.
سکولاریسم به عنوان فلسفه سیاسی مسلط و فراگیر غربی چگونه ظهور یافت؟
فلسفه سیاسی سکولار پس از قرنها اندیشه سیاسی دینی در طول رنسانس در اروپا ظهور کرد. «شهریار» ماکیاول و «لِویاتان» توماس هابز، هر کدام بیانگر جنبهای از فلسفه سیاسی اروپا به شمار میروند. «شهریار» ماکیاول سیاست را آنچنان که در تاریخ رخ داده تجزیه و تحلیل نموده و «لویاتان» هابز مجوز نظری برای حکومتهای توتالیتاریستی عصر پس از رنسانس فراهم کرده است.
فلسفه سیاسی مدرن اروپایی با چه اندیشمندانی و چگونه ظهور پیدا کرد و بسط یافت؟
اروپا در عصر روشنگری با آثار اندیشمندانی نظیر جان لاک به عصر طلایی فلسفه سیاسی وارد شد. (ایدههایی که درباره لیبرالیسم و آزادی در اعلامیه استقلال آمریکا انعکاس یافت و نفوذ آن در اندیشه و آثار ولتر و روسو بسیار مهم بود). جان لاک (۱۶۳۲-۱۷۰۴)، ژان ژاک روس و(۱۷۱۲-۱۷۷۸) (فلسفه سیاسی متعارف روسو تحتتأثیر انقلاب فرانسه واقع شد و اثر او تحتعنوان «قرارداد اجتماعی» در سال ۱۷۶۲ یکی از تأثیرگذارترین آثار فلسفه سیاسی در سنت غربی بود) و بارون منتسکی و(۱۸۸۹ - ۱۷۵۵) (که تفسیر تفکیک قدرت درون حکومت در بسیاری از قوانین اساسی امروز در سراسر جهان اجرا میشود) مهمترین فیلسوفان سیاسی اثرگذار دوره مدرن به شمار میروند.
در این دوره تفکیک بین مفهوم نهاد حکومت و نهاد دولت مطرح شد. دو سوال اصلی فیلسوفان سیاسی دوره روشنگری چنین بود: «مردم با چه حق یا نیازی تشکیل حکومت میدهند؟» و «بهترین شکل برای یک حکومت چیست؟»
سرمایهداری با تأکید بر ابزارهای خصوصی و اقتصاد بازار؛ در قرون ۱۶ تا ۱۹ و به ویژه در دوران انقلاب صنعتی (تقریباً اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم) در اروپا نهادینه شد. جان استوارت میل (۱۸۰۶-۱۸۷۳) در ۱۸۵۹ در مقاله «آزادی» و آثار دیگر خود نوشت: «سودآوری نیاز دارد توافقات سیاسی منطبق با اصل آزادی (یا اصل صدمه) باشد، یعنی تنها هدف قانون باید جلوگیری از آسیب رساندن به دیگران باشد.»
در قرن نوزدهم «سوسیالیسم»، «لیبرالیسم محافظهکارانه»، «آنارشیسم»، «جنبش اتحادیههای کارگری» و «سندیکالیسم» مطرح شد. در اواسط قرن نوزدهم کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) تئوری «ماتریالیسم دیالکتیک» و «مارکسیسم» را ارائه کرد. پیروزی انقلاب مارکسیسم – لنینیسم در اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه موجب گسترش تفکر مارکسیستی در سراسر جهان گردید.
پس از جنگ جهانی اول شکلگیری و فعال شدن ایدئولوژیهای فوقالعاده ارتجاعی «ناسیونالیسم افراطی»، «فاشیسم» و «توتالیتاریسم» در ایتالیا، اسپانیا و آلمان به جنگ جهانی دوم انجامید.
جنبش فمینیستی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم (همراه تجدید حیات در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰) نظریهها و فلسفههای اخلاقی خود را با نابرابریهای جنسیتی و حقوق برابر زنان به عنوان بخشی از نگرانی عمومی در مورد عدالتخواهی ارائه نمود. پس از جنگجهانیدوم؛ «حقوق شهروندی»، «تفکر چند فرهنگی»، «جامعه مدنی»، «حقوق محیطزیست» و «جنبش سبزها» مورد بحث و کنکاش بیشتر قرار گرفت.
وضع موجود فلسفه سیاسی در غرب چگونه است؟
بشر در وضع اولی «امت واحده» بوده است. وضع اولی بشری صلح بوده، حکومت و جنگ بعداً ایجاد شده است. در تاریخ بشر با وجود ظهور و افول انواع حکومتها؛ هیچیک موفق به استقرار آزادی و عدالت و مساوات اجتماعی وَ نابودی فساد و شکاف طبقاتی نشدند. در دوره معاصر دو نظریه «کاپیتالیسم» و «سوسیالیسم مارکسیستی» نیز شکست خورد. سوسیالیسم در شوروی و چین منجر به تأسیس حکومتهای توتالیتر شد و عملاً نه تنها طبقه کارگر به قدرت نرسید؛ بلکه با شکلگیری «طبقه جدید»؛ آزادیهای اساسی سیاسی – اجتماعی سلب شد و این طبقه عنان قدرت اقتصادی - سیاسی را در دست گرفت.
بحران کاپیتالیسم به جنگهای جهانی و کشته شدن میلیونها انسان در سراسر جهان منجر شد. فاشیسم در آلمان، ایتالیا و اسپانیا نماد برجسته بحران سرمایهداری گردید. بحران مالی ۲۰۰۷ آمریکا که همچنان ادامه دارد، همه جهان را متأثر نموده و تریلیونها دلار خسارت به بار آورده؛ حاکی از عدم کارآیی نظام کاپیتالیستی است.
امروز آمریکا به عنوان مهمترین حکومت کاپیتالیستی ظالمانهترین رفتار سیاسی، اقتصادی، نظامی، فرهنگی را در سراسر جهان اِعمال میکند. کاپیتالیسم آمریکایی با تمرکز ثروت و مالکیتهای کلان؛ تأثیرگذارترین حکومت در شرایط زندگی سراسر جهان شده و تلاش دارد مخالفین را با وضع تحریمهای اقتصادی اسیر خود نماید. ملموسترین تحریمهای آمریکا؛ تحریمهایی است که طی چهل سال گذشته علیه ملت بزرگ ایران به جرم استقلالخواهی اِعمال شده است.
حکومت آمریکا به طور سازمانیافته در پی اِعمال هژمونی فرهنگ آمریکایی در سراسر جهان است و فرهنگهای دیگر حتی فرهنگ اروپایی را به چالش کشیده است. تضعیف فرهنگ سرخپوستی نخستین گام کاپیتالیسم آمریکایی بود. در شرایط کنونی نیز مبارزه سازمانیافته با اسلام از طریق رسانههای امپریالیستی، فیلمهای سینمایی و بازیهای کامپیوتری در سرلوحه تهاجم فرهنگی آمریکا قرار دارد.
کاپیتالیسم به الیناسیون (ازخودبیگانگی) انسان در دوره معاصر منجر شد. در دوره معاصر کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳)، رنه گنون (۱۸۸۶-۱۹۵۱)، اوژن یونسکو (۱۹۰۹-۱۹۹۴)، روزا لوکزامبورگ (۱۸۷۰-۱۹۱۹)، هربرت مارکوزه (۱۸۹۸-۱۹۷۹)، هانا آرنت (۱۹۰۶-۱۹۷۵)، علی شریعتی (۱۹۳۳ - ۱۹۷۷)، ارنست مندل (۱۹۲۳-۱۹۹۵)، آیتالله سید محمد باقر صدر (۱۹۳۵-۱۹۸۰) و نوام چامسکی (۱۹۲۸) به نقد کاپیتالیسم پرداختند.
فلسفه سیاسی کلونیالیسم از چه زمانی شکل گرفت و دارای چه رویکردهایی بود و چه فجایعی را در جهان رقم زد؟
فلسفه سیاسی کلونیالیسم دوره مدرن پس از رنسانس؛ از قرن شانزدهم در اروپا شکل گرفت. براساس این فلسفه سیاسی جدید؛ اروپای مدرن و متجدد حق داشت برمبنای سیاستهای یکجانبه خود از منابع و معادن کشورهای دیگر برای توسعه صنعتی خود بهرهبرداری کند و یا آنها را اشغال و غارت نماید.
از قرن ۱۶ تا نیمه اول قرن ۲۰ حکومتهای اروپایی نظیر اسپانیا، پرتقال، بریتانیا و فرانسه کشورهای مختلف جهان در افریقا، آسیا و آمریکا نظیر زیمبابوه، افریقایجنوبی، موزامبیک، آنگولا، غنا (در افریقا) هند، مالزی، اندونزی، برمه، فیلیپین (در آسیا)، آمریکا، کانادا، کوبا، مکزیک برزیل، اروگویه، پرو (در قاره آمریکا) را اشغال و استعمار کردند.
پس از جنگ جهانی دوم همراه با تغییر ساختار قدرت جهانی و بیداری و رشد نهضتهای مقاومت ملتهای افریقایی وآسیایی؛ قدرتهای استعماری اروپایی مرحله به مرحله در برخی مناطق شکست خوردند و دوره استعمار مستقیم اروپایی در آسیا و افریقا به پایان رسید، البته این استعمار همچنان در آمریکا و اقیانوسیه زنده است. دوره استعمار نو کشورهای غربی در افریقا و آسیا از نیمه دوم قرن بیستم آغاز شد و همچنان اساس روابط غرب به سرکردگی آمریکا با اکثر ملتهای اسیایی و افریقایی است.
در قرن شانزدهم امپراطوری استعماری اسپانیا در سراسر جهان در سرزمینهای متعدد شکل گرفت و گسترش یافت، به طوری که ۶۰ کشور مستقل دنیا مستعمره اسپانیا بودند. پرتغال در نهایت کنترل برزیل، اروگوئه و برخی از بنادر ماهیگیری در آمریکای لاتین را به دست آورد. آنگولا، موزامبیک، گینه پرتغالی، آفریقا، مسقط، ملوک هرمز و بحرین در خلیجفارس، گوا و بمبئی و دامان و دیو در هند، سیلان و مالاکا در جنوبشرقی آسیا و اقیانوسیه (ماکاسار، آمبون و دیگران) و جزایر ملوک، تیمور، ماکائو و ناکازاکی در شرق دور را به تصرف امپراطوری استعماری خود درآورد.
اسپانیا در طول دوره امپراطوری استعماری خود کنترل هلند، لوکزامبورگ، بلژیک، اکثر مناطق ایتالیا، بخشهایی از آلمان و فرانسه و مناطق بسیاری در آمریکا، آفریقا و آسیا را در اختیار داشت. با فتح مکزیک، پرو و فیلیپین در قرن ۱۶؛ امپراطوری استعماری اسپانیا به بزرگترین محدوده در سطح جهانی رسید.
پس از آن امپراطوریهای استعماری دیگری نظیر فرانسه، بریتانیا، هلند و ژاپن شکل گرفتند. در اواسط قرن ۱۷ این روند توسط روسیهتزاری ادامه یافت و بعدها به امپراطوری روسیه و اتحاد جماهیر شوروی ختم شد که پهناورترین کشور جهان گردید. در حال حاضر فدراسیون روسیه بزرگترین کشور جهان است که نُه منطقه زمانی دارد که حدود نیمی از طول جغرافیایی جهان است. روسیه همچنان برخی از مناطق مسلماننشین نظیر داغستان، چچن و تاتارستان را تحتکنترل دارد.
فرانسه از آغاز سده ۱۷ میلادی تا دهه ۱۹۶۰ دارای مستعمراتی در اشکال گوناگون بود. در سدههای ۱۹ و ۲۰ امپراتوری جهانی فرانسه دومین امپراطوری بزرگ پس از بریتانیا بود. کشورهایی مانند الجزایر، سوریه، لبنان، مصر ویتنام، لایوس و کامبوج مدتها در اشغال استعماری فرانسه بود. بیشترین جنایات استعماری توسط فرانسه در ویتنام و الجزایر رخ داد.
امپراطوری استعماری بریتانیا در طول دوره استیلای دریایی خود در قرن ۱۹؛ به یک امپراطوری استعماری تبدیل شد و لقب «بزرگترین امپراطوری تاریخ» را گرفت. امپراطوری بریتانیا یک چهارم مساحت زمین و یک چهارم جمعیت آن را در بر میگرفت.
در دوران امپریالیسم نو؛ کشورهایی نظیر ایتالیا برخی مناطق آفریقا نظیر لیبی و سومالی را مستعمره خود نمودند. طی قرون ۱۵ تا ۱۶ سرزمینهای بومیان آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزیلند به اشغال سفیدپوستان اروپایی (عمدتاً انگلیسی، فرانسوی و اسپانیایی) درآمد و بومیان این مناطق سرکوب شدند. استعمار اروپایی همچنان در این مناطق حاکم است و ملکه بریتانیا حاکم کشورهای کانادا، استرالیا و نیوزیلند است.
پس از جنگ جهانی دوم آمریکا جانشین استعمارگران اروپایی در بسیاری نقاط جهان شد و موجب بروز جنگهای بسیار گردید. جنگ آمریکا علیه ویتنام در زمان ریاست جمهوری «لیندون جانسون» آغاز شد. براساس آمار؛ طی ۱۶ سال جنگ آمریکاییها با ملت مظلوم ویتنام؛ حدود سه میلیون ویتنامی کشته شدند. این جنگ اول نوامبر ۱۹۵۵ آغاز شد و ۳۰ آوریل ۱۹۷۵ با سقوط سایگون به دست نیروهای مقاومت ملت ویتنام پایان یافت.
در برابر استعمار، چه جریانهایی در کشورهای مستعمره برای کوتاه کردن دست استعمار شکل گرفت؟
در قرن بیستم فلسفه سیاسی مقاومت مسالمتآمیز و جنبش نافرمانی مدنی در مقابل سیاستهای حکومتهای امپریالیستی و استعماری به پیروزیهای بزرگ سیاسی دست یافت؛ نظیر نهضت گاندی در مقابل استعمار بریتانیا در هند، جنبش ضد جنگ ویتنام در آمریکا، جنبش حقوق مدنی سیاهپوستان آمریکا، جنبش حقوق مدنی زنان در اروپا و آمریکا، جنبش سبزها در اروپا (جنبش حامیان محیط زیست در غرب در مقابل تعرض و آسیب صنایع به محیط زیست)، نهضت مسالمتآمیز ملت ایران علیه استبداد حکومت شاهنشاهی پهلوی و امپریالیسم آمریکا در ایران به رهبری امام خمینی، نهضت استقلال افریقای جنوبی به رهبری نلسون ماندلا در مقابل استعمار انگلستان و آپارتاید سفیدپوستان و جنبش ضد جنگ مردم انگلستان علیه سیاستهای جنگطلبانه دولت تونی بلر در عراق.
با شکست این همه اندیشه بشری، شما چه راهکاری پیشنهاد میکنید؟
با شکست انواع حکومتها در طول تاریخ برای برپایی آزادی، عدالت و امنیت؛ بازخوانی فلسفه سیاسی و ارائه اصول جدید عقلانی برای زندگی اجتماعی؛ بشر با عبرت گرفتن از گذشته به نهادهای سیاسی نیاز مبرم دارد. در اینجا اصول فلسفه سیاسی عقلی به صورت گزارههای مستقل بیان میکنم. این اصول و گزارهها به هم مرتبطاند و یک نظریه سیستماتیک را تشکیل میدهند.
۱. بشر در وضع اولی امت واحده بوده است.
۲. وضع اول بشری صلح بوده است.
۳. حکومت و جنگ بعداً ایجاد شده؛ حکومت و جنگ همزادند.
۴. بر مبنای عقل؛ اصل اولی آن است که کسی بر دیگری حقِّ حکومت ندارد.
۵. انسان عقلاً زمانی میتواند بخشی از حقوق خود را به حکومت واگذار کند که در آن نفع و خیر کثیر داشته باشد.
۶. تمرکز قدرت و ثروت فی حدِّ نفسه فسادآور است، هر چند افراد صالح در رأس یا بدنه آن باشند.
۷. با استقرای تاریخی ملاحظه میشود اکثر قریب به اتفاق حکومتها فارغ از فرم؛ موفق به نابودی شکاف طبقاتی و فساد سازمانیافته نشدهاند و گاه حتی خودشان عامل، حافظ و حامی شکاف طبقاتی بودهاند.
۸. حکومتها عامل جنگهای بسیار بودهاند که طی آنها میلیونها نفر کشته شدهاند. اکثر این جنگها به خاطر تعارض منافع اقتصادی - سیاسی الیگارشیهای قدرت بوده است.
۹. ساکنین طبیعت فقط انسانها نیستند؛ جمادات، نباتات، حیوانات و غیرزمینیها را نیز شامل میشود. اینها نیز دارای حقوق ذاتی هستند و تعرض به آنها خلاف اخلاق، عقل سلیم، هماهنگی و سلامت طبیعت به عنوان خانه و محیط زیست است.
۱۰. عالم طبیعت ملک مُشاع همه ساکنین آن است و هیچکس نمیتواند به خاطر منافع شخصی به آن آسیب بزند، زیرا این امر به معنای تعرض به حقوق ابنای ساکنین فعلی و آینده عالم طبیعت است.
۱۱. حکومتها و مالکین بزرگ به خاطر ذات تکاثرطلب خود موجب خسارتهای جبرانناپذیر به محیطزیست شدهاند.
۱۲. مالکیت کلان اسباب نقض حقوق فردی و اجتماعی انسانهاست. کنترل ثروت جهان توسط حدود یکدرصد از جمعیت جهان؛ خلاف عقل و مساوات اجتماعی وَ ناقض حقوق فردی و اجتماعی انسان است.
۱۳. جوامع بشری به دولت و حکومت نیاز ندارند، زیرا آنها شرّ هستند. شوراهای کوچک میتوانند عهدهدار وظایف آنها شوند.
۱۴. با تشکیل شوراهای کوچک؛ مردم علاوه بر مشارکت در تعیین سرنوشت خود؛ از تشکیل حکومت و دولت حداکثری که فی حدِّ ذاته نمانیده اولیگارشیهای نخبگان است، بینیاز میشوند.
۱۵. انسان دارای حقوق ذاتی است و هیچکس نمیتواند او را از این حقوق ذاتی محروم کند.
۱۶. حقوق ذاتی انسان؛ آزادی، اختیار و عدالت است.
۱۷. حکومت وقتی مفید است که خروجیِ آن آزادی، عدالت و مساوات اجتماعی باشد.
۱۸. تا زمان برپایی نظام شوراهای کوچکِ فاقد تمرکزِ قدرت و ثروت؛ باید حکومتها را به اتخاذ روشهای صلحطلبانه، جهت اصلاح ساختاری و تحدید قدرت و کوچک کردن نقش دولت مجبور نمود.
۱۹. از گفتمان مفاهمهای، اعتدال و مبارزه با خشونت به عنوان چارچوب روابط اجتماعی - سیاسی داخلی و بینالمللی باید حمایت شود.
۲۰. اصلاح حکومتها باید بر اساس اصول ذیل صورت گیرد: ۱. توزیع قدرت. ۲. گردشی بودن؛ بدینمعنا که کسی منصب سیاسی مادامالعمر نداشته باشد. ۳. تعویض قدرت به نحو مسالمتآمیز و قانونی امکانپذیر باشد .۴. محدودیت مالکیتهای کلان خصوصی و حکومتی. ۵- حمایت از تعاونیهای اقتصادی. ۶. مبارزه سازمانیافته با شکاف طبقاتی و فساد اقتصادی، سیاسی و قضایی.
۲۱. حق دفاع مشروع؛ امری عقلانی است.
۲۲. در دفاع مشروع نیز نباید به روشهای ظالمانه و ضدِّاخلاقی توسل جُست. اسیر و زندانی دارای حقوق مشروع انسانی هستند که باید مراعات شود.
۲۳. تغییر کلان نظام سیاسی و اقتصادی جهان ممکن نمیشود؛ مگر با تغییر مثبت به سوی خیر توسط آحاد بشر.
۲۴. تغییر در جهت خیر بدینمعناست که بین عقل معاش و عقل معاد، منافع فردی و منافع اجتماعی تعادل برقرار شود.
۲۵. نهاد خانواده نخستین شورا و سنگبنای دیگر شوراهاست.
۲۶. حمایت تام از همبستگی و استحکام نظام خانواده ضروری است.
۲۷. خانواده به عنوان اولین تجربه زندگی شورایی باید براساس مشورت جمعی و منافع جمعی اداره شود. مردسالاری، زن سالاری و فرزند سالاری؛ سمِّ شورای خانواده سالم است.
۲۸. در شرایط کنونی جهان؛ ایجاد شورای محله در شهرها، شوراهای صنفی و شورای روستا برای تمرین زندگی شورایی مناسب است.
۲۹. نافرمانی مدنی از دستوراتِ خلاف عقل سلیم و فرامین خدا نظیر سرپیچی از شرکت در جنگهای متجاوزانه و ظالمانه؛ از روشهای مسالمتآمیز تحدید قدرت حکومتهاست.
۳۰. عدم پرداخت مالیات به حکومتهایی که مستقیماً در سرکوبی آزادیها بشری فعالاند؛ از راههای تحدید حکومت است.
۳۱. عدم همکاری با کارخانجات بزرگی که به محیطزیست آسیب میرسانند؛ از راههای مسالمتآمیز تحدید مالکیتهای کلان است.
۳۲. تأسیس و همکاری با واحدهای تعاونی کوچک کشاورزی، خدماتی، علمی و تولیدی از جمله راههای مسالمتآمیز جامعه شورایی بدون حکومت است.
۳۳. در شرایط کنونی جهان؛ حمایت از فدرالیسم سیاسی از جمله راههای نزدیک شدن به تحدید حکومت است.
۳۴. تقویت اتحادیههای کارگران، کشاورزان، معلمان، نویسندگان، هنرمندان، دانشمندان و ورزشکاران از جمله راههای تحدید قدرت حکومت است.
۳۵. آزادی سیاسی بدینمعناست که اقلیت بتواند اندیشههای خود را ابراز کند؛ بدون آن که مجازات شود.
۳۶. عدالت اقتصادی به معنای عدم وجود شکاف طبقاتی در جامعه و امکان فرصتهای علمی، اجتماعی، اقتصادی یکسان برای شهروندان زمین است.
۳۷. عدالت قضائی به معنای حقوق مساوی برای فرودستان و فرادستان وَ از آن مهمتر برخورد یکسان با آنها در عرصه عمل است.
۳۸. در برخی موارد افراد صالحی عهدهدار مناصب بالای حکومت یا بدنه حکومتاند، اما نهاد قدرت و حکومت، دیوانسالاری و اشرافیت اقتصادی عملاً سدِّ دستیابی آنها به آرمانهایشان میشوند.
۳۹. با دیگران به گونهای رفتار کنید که دوست دارید با شما آنچنان رفتار کنند.
۴۰. تفکر و منش عرفانی بهترین روش برای تجربه زندگی مسالمتآمیز اجتماعی و فتوت اجتماعی است. عرفا و زندگی عرفانی از والاترین نمادهای اعتراض نخبگان و فرهیختگان معنوی به اشرافیت و قدرت سیاسی و اقتصادی متمرکز در طول تاریخ بوده است./504/422/ح